اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

گل زندگی ما

13 تا 22 بهمن93

سلام عزیز دلم 26بهمن ماه 1393 هست اما من عکسهای تا 22 بهمن رو از دوربین تخلیه کرده بودم به همین خاطر فعلا تا 22 بهمن برات مینویسم و عکس میزارم،الان ساعت یک شبه و تو وبابایی در خواب نازین عزیزم تو هرروز که بزرگتر میشه علاوه بر شیرین تر بودن آقاتر و مهربونتر میشی و من بعضی اوقات در ابراز علاقه به تو میمونم از بس که تو رو بوس میدم و بغل میکنم تو هم دقیقا همین کار رو میکنی روزی 50بار منو بابا رو بوس میکنی وقتی میگم چرا اینقدر مارو بوس میدی میگی آخه دوستت دارم ،قربون اون دل مهربونت مامان برم اینهم گل پسر نازم در 13 بهمن میگی مامان بیا برات دفه بزنم اینهم یه تیکه از کیک تولد مامانی که19 بهمن بود البته من جمعه درست کردم ا...
26 بهمن 1393

1تا 12بهمن 93

سلام کوچولوی ناز مامانی امشب  چون عصر نخوابیده بودی و حسابی هم با داداش فرزام بازی کردی و خسته بودی ساعت 9ونیم خوابیدی و فرصتی شد برای من که عکسهای این چند روز رو بزارم و از خاطرات این روزها بگم  امشب میخوام از داداش فرزام برات بگم که هم پسرخالته و هم پسرعمو ،خونشون هم بالای خونه ماست  ،تورو خیلی دوست داره و توهم همچنین و خیلی با تو راه میاد و هواتو داره خیلی هم زرنگ و باهوشه امسال تابستون کلاس سوم رو جهشی خونده و الان کلاس چهارمه ،کلاس رباتیک و زبان هم میره و در کل بچه خوبیه ،امیدوارم یه داداش واقعی برات باشه اینهم عکس امروز که بعداز مدرسه اومده بود باهات بازی کنه دیروز با بابا و خاله و فرزام و عزیز ...
13 بهمن 1393

پاییز و دی 93

یکروز که داشتم موهام رو اتوی مو میکشیدم اومدی و گفتی موهای منم خوشگل کن مثل آقاها موندی باورم نمیشد به این راحتی بمونی و من موهات رو اتو کردم ولی به نظرم فر بیشتر بهت میاد اولین روزی که بعداز ظهر توی تختت خوابیدی و بعداز چند روز شبها هم خوابیدی چندروز بعداز تولد دو سالگیت سایه گل پسرم که بابا گرفته عقدکنان دوستم خاله سالومه عید قربان وقتی اهورا داره به قول خودش قائم میشه اهورا و هنرمندیهای مامان قابلمه مسی هدیه مادرجون اهورا چوپان میشود گوش سمت چپتو نگاه کن چسبوندی به بخاری که گرم بشی سوزوندی و کلی گریه کردی مهندس مامان سر دوربین بابا عاشق اینی که بری شونه ر...
4 بهمن 1393

سه ماه ششم (تابستان 1393)

امسال تابستون خیلی بهت خوش گذشت چون دائم میرفتیم خونه بابابزرگ و تو اونجا با بابا اینا و پسرعموها میرفتی رودخونه چندبار هم وقتی هوا خیلی گرم بود عمه چندتا تشت آب پر میکرد و شماها مینشستین توش و با شلنگ روتون آب میریخت ،وای که چه ذوقی میکردین امیرعلی کوچولو و آقا اهورا که عاشق امیرعلیه 8مرداد عروسی زهرا جون (دختر عمو)قزوین قربون تیپ تون این قبل از عروسیه که تازه لباساتو خریده بودیم با خاله زهرا اینا رفتیم زیارت آقا سید جلالدین اشرف آستانه اینهم فکر میکنم 25 شهریور بود روز دختر که دختر خاله بابا برای دخترش آرتیمس که تازه بدنیا اومده بود مولودی گرفته بود رشت وقتی آقا اهو...
4 بهمن 1393

بابایی

عشق بابا،اینقدر شما دوتا شبیه هم هستین که بعضی اوقات حسودیم میشه امیدوارم اخلاقت هم به بابات بره                صبور و مهربون ...
4 بهمن 1393

سه ماه پنجم(بهار 1393)

دومین سفره هفت سین کوچیک ما با وجود گرم پسر نازم چندروز مونده به عید رفتیم رشت و این دوربین عکاسی رو خریدیم اینهم اولین عکس با این دوربینه توی عکاسی عید دیدنی خونه خان دایی رشت تو و ستی(ستایش) مهمونی عید خونه عزیز جون خونه مادرجون وقتی پسرم دختر میشه حیاط خونه عزیزجون عکسهای دومین سال سیزده بدرت سلش که خیلی خوش گذشت 16 فروردین که بالاخره بعداز دو روز تلاش به کمک عموحسن و بابا و همکاری داداش فراز و فرزام تونستیم موهات رو از ته بزنیم که خیلی خیلی بهت می اومد، کله کدوی من آیلا و آیلین جون عزیزجون آقا اهورا و...
3 بهمن 1393

بدون عنوان

اهورای عزیزم یکسال از بهترین روزهای زندگی منو بابا مثل برق و باد گذشت توتقریبا یکسال و دوماهت بود که کامل راه افتادی و باید حسابی مراقبت میبودیم و چون شیطونتر شده بودی و یکجا بند نمیشدی امکان عکس گرفتن ازت کمتر بود در نتیجه امسال نسبت به سال اول کمتر عکس گرفتیم ،عکسهای پاییزو زمستون 1392 و همچنین مقداری از بهار 93رو میتونی در ادامه مطالب ببینی من تورو 5ماه باردار بودم که نقشه تابلو فرش ضامن آهو رو گرفتم و شروع به بافت کردم ،ده روز مونده بود تو بدنیا بیای دست از بافت کشیدم تا اون موقع 180رج بافته بودم بعداز بدنیا اومدنت هم تا سه ماه دست به بافت نزدم و از وقتی که تو متوجه دار قالی شدی عاشق دفه بودی و ازم میخواستی بدم تو بزنی این عکس هم ...
2 بهمن 1393

سه ماه چهارم

اهورای عزیزم هرچقدر از شیرینی این روزها وخاطرات خوب با تو بودن بگم کم گفتن هم خندهات هم گریه هات برامون شیرین بود وقت هایی که لالایی میخوندم لباتو برمیگردوندی و گریه میکردی الان هم هر وقت لالایی غمگین میخونم بغض میکنی و میگی نخونم ،کاش میتونستم همه لحظهای با تو بودن رو به تصویر بکشم بعضی اوقات فکر میکنم کاش بزرگ نشی و درگیر مشکلات این دنیا نشی اما جلوی زمان رو نمیشه گرفت تو بزرگ میشی و بزرگتر و امیدوارم هیچوقت جلوی مشکلات زندگی سر خم نکنی دلم میخواد همیشه مثل یک کوه باشی سربلند و باشکوه ،آمین عکسهات رو در ادامه مطالب دنبال کن   توی اا ماهگی دندون در آوردی و چون چیزی به تولدت نمونده بودجشن دندونی و تولدت رو با هم گرف...
1 بهمن 1393
1